اي به جود و به قدر بر ز فلک

شاعر : انوري

گر سجودت برد فلک شايداي به جود و به قدر بر ز فلک
پاي قدرت فلک همي سايددست جودت جهان همي بخشد
حاسدت پشت دست از اين خايدفلکت پشت پاي از آن بوسد
به جهان دست مي‌نيالايدهمتت از سر علو و سمو
به فلک بر همي نياسايداخترت از پي سعود و شرف
مثل تو دهر هم ترا زايدشبه تو چرخ هم ترا آرد
با دلش چرخ راز بگشايدهرکه را در دل از هواي تو مهر
المش چون شفا بنگرايدهرکرا برتن از قبول تو حرز
که برو ذات او نبخشايددشمنت دشمن خودست چنان
خود زيانش سرش بپيرايدخنجر کين او چه پيرايي
با توام کي به کس نياز آيداي نياز از مي سخاي تو مست
غم بکاهد طرب بيفزايدمشربي داديم که شربت آن
جوهرش سوي سفل نگرايداز لطافت چنانکه جز به عرض
زانکه او چون هوا بننمايدظل او بر زمين نبيند کس
گفت چون تو ترا که بستايدبا منش چون خرد بديد چه گفت
کس به گل آفتاب اندايدچون به شکلت نگه کنم گويم
کس به گز ماهتاب پيمايدگر به جرمت نگه کنم گويم
که زدل رنگ رنج بزدايدتا درآن مشرب آن بود شربت
رنگ رخسار لاله بربايدباد بر دست تو ميي که به عکس
زابگينه چو ضو بپالايدصرف و پالوده‌اي چنانکه به لطف
تا خرد راي بد نفرمايدراي و فرمانت بر زمانه روان
تا قضا آسمان نفرسايدجامه‌ي عمر تو بفرسوده
تا سخن را خر بيارايدسخن آراي مدح تو چو خرد
روح را راح تو همي بايداي به جاه تو جان ما خرم
جسم از بهر جان همي بايدجام از بهر مي همي بايست